آهای کجا رفته ای...!
لااقل خاطراتت را هم می بردی...!
روز های بودنت را .... یاد های بجا مانده ات را...!
دوستت دارم هایت را...!
و تمام اشک هایت روی شانه ام را...!
کاش فقط رفتن ؛ اینها را هم می بردی...!
اینجا به کنار من ، نه به آنها خوش می گذرد ؛ نه به من...!
در عمق سیاه تنهایی من ؛ در این حجم کرخته نمور...!
سخته شان است...!
گاهی حتی به یاد گذشته شان اشک می ریزند...!
ولی من دلداریشان می دهم...!
خوابشان می کنم...!
اما من چه !!!؟
روز های مَدیری ست که خواب به چشمانم نیامده...!
باورت می شود !!!؟
یا می گذاری به حساب دروغ های به وقت نیاز انسان ها !!!؟
من اینجا بی هیچ دلخوشی تکرار می شود...!
برای محکم کاری ، سرنوشتم را حبس کرده ام ؛ تقدیرم را هم...
نکند دوباره کار دستم دهد !!!
راستی اشک هایم خیلی وقت است که خشک شده...!
و نگاهم !
به دری که زیر فشار های سنگین حجم تنهایی من ؛ زنگ زده !!!
نفس می کشم...!
تنها کاری که از دستم بر می آید...!
و دلم را هم از جا کنده ام ؛ گوشه ای گذاشته ام برای بازی روزگار...!
خسته شدم...خسته شده بودم بس که تنگ می شد...بس بهانه می گرفت...!
می شنوی !!!؟
آی عروسک چوبی من...!
تو تنها یادگار منی از آن روزها...!
با توام...!
هرچه باشد درکم که می کنی...نه !!!؟
نمی دانم چرا خوب نمی شوم...!
شاید قرص هایم را جابجا می خورم...حواسم که مدت هاست پیش تو مانده...!
پس هم که نمی آوریش...!
نمی دانم...
ولی همینطور هم خوب است...!
در عمق سیاهی و تباهی...
من اینجا هرچه نباشم ؛ خوشحال که هستم...!
که هنوز هم با زبانی که لال شد بعد رفتن تو !!!
با دیوار ها حرف می زنم...!
و دست هایم هنوز می نویسند...
هر چند خطم خوب نیست...!
راستی ؛ نگران من نباش !!!
گرسنه نیستم...!
آنقدر اینجا غصه دارم ؛ که هر روز سیرم می کنند... از زندگی !!!
آرزو هایم را هم گذاشته ام در کوزه ...!
و با آبشان قرص هایم را می خورم...!
تو ولی نگران من نباش...!
من خوبم ؛ میفهمی که !!!
فقط هر وقت تنها شدی ...
فقط هر وقت که تنها شدی ؛ می دانم که می دانی هنوز...
طبق عادت همیشگی ام...
در هجوم تاریکی ثانیه هایی که حرف ها لال اند !!!
و تنها صدای بغض ضعیف دل شکسته و خاک آلود من...
از دور به گوش می رسد !
منتظرت هستم...
بیا...!